هیچی دیگه همش کار کار کار
بازم خدا براشون خوب بخواد ساعت 6 بعد از ظهر در سوله ها رو میبستن
همه از خستگی زیر کولر ولو میشدیم
وقتی میخواستم از سر فلکه ای که تو دیدم رد بشم بی اختیار اشکم سرازیر شد
امروز بعد یه هفته وقتی میخواستم وارد وبلاگم بشم چقد استرس داشتم
ترس از اینکه تو یه کامنت هم نذاشته باشی
ممنونم ازت
عزیزم دوست دارم
از بس خستم نمیتونم بنویسم
اینو فقط نوشتم که بگم دوست دارم
برچسب : نویسنده : dtanhayetanha13878 بازدید : 110